دست پرورده. دست پرور. که با دست پرورده باشد. آنکه تحت نظر کسی تربیت شده باشد. مربّی ̍: مسوز از پی دست پرورد خویش بنه دست بر سوزش درد خویش. نظامی. خاصه خوبی و آشنانظری دست پرورد رایض هنری. نظامی. به غلامان دست پروردم بکرشمه اشارتی کردم. نظامی. طفل اشکم دست پرورد نسیم صبح نیست داغ دارد باغبان را لالۀ خودروی من. طالب آملی (از آنندراج). گرچه از دستت کسی را نیست رنگی از رضا نیست یک گل در چمن کو دست پرورد تو نیست. اسیر (از آنندراج)
دست پرورده. دست پرور. که با دست پرورده باشد. آنکه تحت نظر کسی تربیت شده باشد. مُرَبّی ̍: مسوز از پی دست پرورد خویش بنه دست بر سوزش درد خویش. نظامی. خاصه خوبی و آشنانظری دست پرورد رایض هنری. نظامی. به غلامان دست پروردم بکرشمه اشارتی کردم. نظامی. طفل اشکم دست پرورد نسیم صبح نیست داغ دارد باغبان را لالۀ خودروی من. طالب آملی (از آنندراج). گرچه از دستت کسی را نیست رنگی از رضا نیست یک گل در چمن کو دست پرورد تو نیست. اسیر (از آنندراج)
رذل پرور. که به پرورش دونان بپردازد: بخاییدش از کینه دندان به زهر که دون پرور است این فرومایه دهر. سعدی (بوستان). زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل پرست ستاره نیست مگر دون نواز و دون پرور. قاآنی. - امثال: دنیا دون پرور است. (امثال و حکم دهخدا). - روزگار یا گردون یا دهر دون پرور، روزگار سفله پرور: من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم. حافظ. سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش مذاق حرص و آز ایدون بشو از تلخ و از شورش. حافظ. ز دست ف تنه این اختران بی معنی ز دام عشوۀ این روزگار دون پرور. ؟
رذل پرور. که به پرورش دونان بپردازد: بخاییدش از کینه دندان به زهر که دون پرور است این فرومایه دهر. سعدی (بوستان). زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل پرست ستاره نیست مگر دون نواز و دون پرور. قاآنی. - امثال: دنیا دون پرور است. (امثال و حکم دهخدا). - روزگار یا گردون یا دهر دون پرور، روزگار سفله پرور: من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم. حافظ. سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش مذاق حرص و آز ایدون بشو از تلخ و از شورش. حافظ. ز دست ف تنه این اختران بی معنی ز دام عشوۀ این روزگار دون پرور. ؟
محبوب و مطبوع، (ناظم الاطباء)، دوستدار، دوست، مهربان، مقابل دشمن روی: در حلق جان ز بس که فکندم طناب تن شد جان دوست روی چو تن نیز دشمنم، سیدحسن غزنوی، ، آن که رویی چون روی دوست دارد به مهربانی و لطف: دلبر سست مهر سخت جفا صاحب دوست روی دشمن خوی، سعدی، ، شادمان ومسرور، (ناظم الاطباء)، - دوست روی شدن، شادمان و مسرور شدن، خوشبخت گردیدن: هر که با اهل خود وفا نکند نشود دوست روی و دولتمند، سعدی (گلستان)، کس به تکلف نشود دوست روی تا به طبیعت نشود دوست خوی، امیرخسرو (از آنندراج)
محبوب و مطبوع، (ناظم الاطباء)، دوستدار، دوست، مهربان، مقابل دشمن روی: در حلق جان ز بس که فکندم طناب تن شد جان دوست روی چو تن نیز دشمنم، سیدحسن غزنوی، ، آن که رویی چون روی دوست دارد به مهربانی و لطف: دلبر سست مهر سخت جفا صاحب دوست روی دشمن خوی، سعدی، ، شادمان ومسرور، (ناظم الاطباء)، - دوست روی شدن، شادمان و مسرور شدن، خوشبخت گردیدن: هر که با اهل خود وفا نکند نشود دوست روی و دولتمند، سعدی (گلستان)، کس به تکلف نشود دوست روی تا به طبیعت نشود دوست خوی، امیرخسرو (از آنندراج)